مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنی را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنی می فروختم!!
امروزتوی مسجد گوهرشاد نشسته بودم یکطرفم یه پیرمرد شهرستانی نشسته بود که البته سرزبون داشت بهش نمیومد آدم ساده ای باشه .طرف دیگه م هم یکی ازاینهایی بود که وقتی میخواست نماز بخونه مثلا میگفت :خدایا نیت میکنم که 4رکعت نماز ظهربخوانم به امامت فلان کس برای رضای تو...یا اینکه تمام حروف رو باید ازمخرج اصلی مثلا ادا میکرد .بعد ازدعا و کمی درد ودل وقت نماز که شد نگاهم به جورابام افتاد و متوجه شدم بجای جوراب خودم ،جوراب برادرمو اشتباه آوردم امکان تماس که اون موقع ازحرم نداشتم ونمیدونستم هم که راضی هست یا نه برای همین تصمیم گرفتم ازپام درش بیارم که بخاطر یه جوراب نمازمو ازدست ندم .همزمان بامن این آقایی که خیلی با وسواس نماز میخوند هم جورابشو ازپاش درآورد. یه باره چشمم به این پیرمرده افتاد که داشت به ما نگاه میکرد.
ادامه مطلب