پلاک 14
پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

امروز صبح که از خونه اومدم بیرون که برم محل کارم سوئیچ رو ازجیبم در آوردم و در رو بازکردم که سوار ماشین بشم و حرکت کنم .اما چشمتون روز بد نبینه تا در رو بازکردم دیدم برعکس همیشه کوچه خلوت خلوته. چندتا خونه پائین تر یه ماشین و دو-سه تا هم چندتا خونه بالاتر بودن و از خونه ما تاچند تا خونه ازهردو طرف هیچ ماشینی وجود نداشت.

کمی تعجب کردم اما بعد گفتم: خب ماشین رو بردن دیگه...

اولش خشکم زده بود ولی یخورده که فکرکردم الان باید چیکار کنم؟ خنده ام گرفت که مثلا باید الان داد بزنم که آهای ملت بیائید که ماشینمو دزدیدن و...ازاین حرفا.یا مثلا زنگ بزنم 110که ببخشید ماشین منو دزدیدن و اونور خط هم یه خانم خوش اخلاق بگه : درخواست شما ثبت شد تاچند دقیقه دیگه خدمت میرسیم.

یخورده که فکرکردم باخودم گفتم : اینکارها فایده نداره بذار برم محل کارم ازاونجا تماس میگیریم باچندتا ازدوستان وقضیه رو پیگیری میکنم.همینجور که داشتم پیاده روی میکردم باخودم گفتم شاید ماشین رو جایی بردم و یادم نیست ...توی همین فکرا بودم که یادم افتاد بللللللللللله دیشب رفته بودم خونه یکی از بستگان و شب که داشتم برمیگشتم یادم رفته بودکه اصلا ماشین با خودم بردم و پیاده برگشته بودم .این اتفاق منو یاددیروز انداخت که وقتی داشتم خاطره ای از شهید عماد مغنیه رو نزد خانواده میگفتم کلی به حواس پرتی این شهید خندیده بودم ،غافل بودم ازاینکه ....

این خاطره رو حمید داوود آبادی از نویسنده های دفاع مقدس به نقل از یکی از دوستان لبنانی تعریف کرده بود.

ماجرا ازاین قراربود که سال 64 عماد با یکی از همرزمانش (گوینده خاطره) درزیر پل حافظ تهران زندگی میکردن و جهت گذراندن دوره ای هرروز به دانشگاه فعلی امام حسین (ع) /اون موقع پادگان بود/ در رفت و آمد بودن .این بنده خدا تعریف میکنه :


عصر یکی از روزها، سوار بر ماشین پیکانم داشتم از در پادگان خارج می شدم که عماد را دیدم. قدم زنان داشت به طرف بیرون پادگان می رفت. ایستادم و با او سلام و احوال پرسی کردم. پرسید که به خانه می روم؟ وقتی جواب مثبت دادم، سوار شد تا با هم برویم.
در راه درباره وضعیت آموزش نیروها حرف می زدیم. نزدیکی میدان امام حسین (ع) بودیم و صحبتمون گل انداخته بود. یک دفعه عماد مکثی کرد و با تعجب گفت:
- ای وای ... من صبح با ماشین رفتم پادگان.
زدم زیر خنده. صبح با ماشین رفته پادگان و یادش رفته بود. ناگهان داد زد:
- نگه دار ... نگه دار ...
گفتم: "خب مسئله ای نیست که. ماشینت توی پارکینگ پادگانه. فردا صبح هم با هم میریم اون جا."
که گفت: "نه. نه. زود وایسا ... باید سریع برگردم پادگان."
با تعجب پرسیدم: "مگه چیز توی ماشین جا گذاشتی که باید بری بیاری؟"
خنده ای کرد و گفت:
- آره. من صبح با زنم رفتم پادگان. به اون گفتم توی ماشین بمون، من الان برمی گردم. توی پادگان که رفتم، اون قدر سرم شلوغ شد که اصلا یادم رفت زنم دم در منتظرمه."
بدجور خنده ام گرفت. زنش از صبح تا غروب توی ماشین مونده بود. وقتی وایسادم، گفت:
- نخند ... خب یادم رفت با اون رفته بودم پادگان.
و یک ماشین دربست گرفت تا بره پادگان و زن و ماشینش رو بیاره.

برام خیلی جالب بود که خدا حتی نگذاشت 12 ساعت از خندیدن من به حواس پرتی این شهید بزرگوار بگذره و سریع گذاشت توی کاسه ام که خیلی به خودت مطمئنی ....

برای همین در طول مسیر که پیاده تا محل کارم میرفتم هی این خاطره رو مرور میکردم و باخودم میخندیدم .حالا اینکه مردمی که ازکنارم رد میشدن درموردم چی فکرمیکردن رو دیگه نمیدونم ...


نظرات شما عزیزان:

علی
ساعت12:11---15 خرداد 1393

سال 64 و 110 وای خدا مردم از این همه صداقت و راستگویی
پاسخ:آقای علی آقا کمی دقت کنید در مطالعه.مطلب دو بخش داره یکی مربوط به شهید مغنیه است و یکی مربوط به بنده مطلب مربوط به شهید مغنیه مربوط به گذشته است و مطلب بنده زمان حال...



بردگی کلمات
ساعت15:18---16 آذر 1392
سلام کلی خندم گرفت
خخخخخخخخخخخخخخخ
قضیه یارو هست میره ماه عسل زنشو نمیبره


محمد صادق
ساعت21:28---26 آبان 1392
ﻣﺠــــﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺍﻣــــﺎ ﺩﻟﻤــــــﺎﻥ ﻣﺠﺎﺯﯼ ﻧــــﯿﺴﺖ ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ ﺣﻮﺍﺳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﺎﯾــــﭗ ﮐﺮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷــــﺪ وقت کردی یه سر به من بزن ردپاتو برام بزار

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









نوشته شده در تاریخ یک شنبه 26 آبان 1392 توسط علی جعفری

برچسب ها: خاطره عماد مغنیه تهران ماشین سرقت 110 گیج 
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin