یه تیکه نون ساندویچ توی پیاده رو افتاده بود مثل یه قوطی نوشابه که گاها با پا جابجاش میکنم همینجور باخودم میکشیدمش و قدم میزدم .به اتفاقی که افتاده بود فکرمیکردم برای همین اصلا به کاری که دارم میکنم توجهی نداشتم .
کمی که جلوتر رفتم پیرمردی زد به شونه ام و گفت : پسر جون با نعمت خدا اینکارو نکن .انگار متوجه نشده باشم که چی میگه یه نگاه به پیرمرد کردمو یه نگاه هم به زیر پام انگار بازم خشکم زده بود و متوجه حرفش نشده باشم بِروبِر به پیرمرد نگاه کردم . پیرمرده دوباره گفت: منظورم این تیکه نونه .اون نعمت خداست چرا بهش بی احترامی میکنی؟
انگار تازه متوجه شده باشم که دارم چیکار میکنم .به پیرمرده گفتم : بله حق باشماست . اومدم که نون رو بردارم .پیرمرده زودتر از من برداشت و بوسید و گذاشت یه گوشه ای از باغچه کنار پیاده رو .
ادامه مطلب